109

109

MY VIRTUAL WORLD
109

109

MY VIRTUAL WORLD

داستان کوتاه ساز


این داستان ، اولین داستان منتشر شده ی من هستش که در مسابقهٔ داستان نویسی صادق هدایت جزء ۳۰ داستان برگزیده قرار گرفت که این یه موفقیت بزرگی‌ برای کار اولم محسوب می‌شه . امیدوارم از این داستان لذت ببرید .


دانلود داستان کوتاه ساز


Download 


جزء برگزیدگان 11 جشنواره ی داستان نویسی صادق هدایت 


مقدمه داستان در ادامه مطلب




به نام خدا


 ‘‘در دو راهی زندگی! اسارت و آزادی ، اسارت را می‌پذیرم . آزادی در اسارت ، اسارت در آزادی ! دیگر نیاز به شستن چشمهایمان نیست ، همینگونه بپذیریم که مینگریم . ما برده ایم . آشنایی در وجودیست به آزادی پرواز . ما انسانیم ، محکوم به نبودن در بودن‌ها ! محکوم به انتظار ! هورمون ، چه خیالیست آزادی ! تا ابد برای تجدید این حیات ، من - تو محکومیم . آری محکومیم به تلاش و اسارت در خواستگاه آزادی و رسیدن به تجدییدی طبیعی که طبیعت با بازی زیرکانهٔ خود آن را عشق نامید .’’



ساز

 

سپیده دم ، رودی خشک میزبان صدای اذان بود . گرمی صدا میان کوچه ها با ظرافتی عجیب ، لابه لای صدای واق واق سگ ها ، گم میشد . خانه‌ها از خواب بیدار می‌شدند . در سرخی سحر این سپیدی ماه بود که جان میداد . دیدارمان طولی‌ نمیکشید . بیدار شدم  . کنار حوض مادرم قرآن می‌خواند . دستانی آغشته به گناه زیر انعکاس نور ماه پاک میشد . خون همچنان زیر پوستی سفید جریان داشت . سرخ ، سیاه . خدا بزرگ است . سندلوس میان انگشتانم آرام گرفته بود . فقط یک تسبیح نبود . صدای تق تقِ دانه‌های درشتش  از گلی‌ سرخ در نگاه مظلومانه ی خاک یاد میکرد . کنار حوض همچنان در رویا غرق بودم . آسمان ناگهان در هم پیچید . داد و فغان مردم از کوچه شنیده میشد . همه چیز حال و هوای غریبی پیدا کرده بود . با پای برهنه تا انتهای حیات دویدم ، دست و پاهایم را گم کرده بودم . دستم به زنجیر قفل در چسبیده بود . مادرم جیغ می‌کشید . مناره یِ مسجد پیش چشمانم تسلیم خاک میشد . انگار قیامت آمده باشد . هوا قرمز بود . صدای هولناکی به گوش میرسید که هر لحظه به من نزدیک تر میشد . همه جا آشوب بود . در ، ناگهان از پشت باز شد و مرا محکم به کنج دیوار حیات کوباند . پدرم مقابل چشمانم جان میداد . آتش از آسمان می‌ریخت . همه چیز در یک لحظه اتفاق می‌‌افتاد . اشک‌هایم بی‌ اختیار جاری شد . بر بالینش نشستم . نبضش نمی‌زد . پشتم را نگاه کردم . مادرم روی ایوان با قامتی خمیده میان خاکستر‌ها روی زمین داغ افتاد . مادرم بی‌ هم نفس شده بود و نفس‌های آخرش را نثار روحی‌ مرده میکرد . همه‌چیز در هم ادغام شده بود . از روی تعصب آهنگ جنگ را در قلبم نواختم . من درکناری، گوشه ای منتظر ، در حال و هوای جنگی غریب ولی‌ زود هنگام ، به پناهگاهی به نام موسیقی‌ پناه بردم . زیر سقفی پر از درد ، در آشیانی نا آشنا ، فارغ از دوستی هایی پرملامت ، یک فرشته در عین مهربانی مرا به سوی خود جلب نمود . من ، او ، از یک وطن و تعصب ، اشتراکی  زادگاهی داشتیم . من ، او ، کنار هم زیر آشیانی منتظر، در سایبانی بسوی آزادی ، موسیقیِ غم را برای مردمانی با چهره هایی متفاوت از آنچه بودند ، می‌‌نواختیم . او ساز را نوازش می کرد . موسیقی به قدرت او حس آزادی در من می دمید ، من از رشته های زندگی می رمیدم . شب‌ها با دستانی پر درد از زخمی گنگ ، کنار جوی آب با فکری فراخ به تماشای دل مهتاب می‌‌نشستیم . در دل این مکر بزرگ ، در تاریکی بی‌ حدِ زمان ، فکر ، ما را به شهری در دل خاک ، به اعماق وجود می‌‌برد ، به شهری در دل خاکِ وطن که مرا با صدایی عجیب به سمت آهنگِ هستی فرا می‌خواند . زمان در بودن آن فرشته معنی نداشت‌  . ما در دنیا‌یی نسبی‌ زندگی‌ می‌‌کنیم . سنجش‌ها به مقیاس نسبت هاست . او نسبی‌ نبود . مطلقاً زیبا بود . حرفهایش هنوز در ذهن من در حال تلاطمند . مرا بدون هیچ مقدمهٔ از پیش تعیین شده‌ای صدا زد و با سوزشی آشکار، ساز را در دستانش نوازش داد ، نامه‌ای از شکاف دل‌ در دستان خشک من گذاشت و با صدایی ظریف و آرام که به سختی قابل حس بود سراب اشتیاق مرا برای خواندن نامه،همچون کویر کرد . برقی از سوزشِ آرزو ، بر در قلبم به صدا درآمد . در انتها ، نگاه باران ، قطره‌ای را تقدیم به روحی‌ خسته از سرگردانی  کرد . من زیر سقف سالن ، در انزوای تاریکی‌ ، روی صندلی ، نگاهم به سمتی‌ دیگر ، آهسته ندای‌ غم در دل‌ می‌‌نواختم .هوای بوی خاک به سرم زده بود ، بوی شهری از وطن که زیر پای تعصب مرا له‌ می‌‌کرد . ساز آن قدرت جان ، هنگامی که موسیقی‌ هستی‌ را می‌‌نواخت ، منجلابی از سیاهی ، در سپیدیِ سحر از جانم می‌‌ زدود . ناگهان ، پریشان پرده‌ای با رنگ آتش ، رشته‌ای شد از خواب عالم . کوله باری بستم و عازم راهی‌ شدم بی‌ انتها .انگار مهتابی‌های راهرو هم میترسیدند ، گه گداری چشمک میزدند . صدای غرّش جت‌های دشمن روی سقف رژه میرفت . روی صندلی‌ آرام گرفته بودم . میان دسته‌ای از سرباز ، ترس دوباره بر گونه هایم نقش بست . یکی‌ پا نداشت ، دیگری دست . با خون وضو می‌گرفتند . اسمم را روی کاغذ چروک شده‌ای نوشتند . پوتین‌هایی‌ کرخت انگشتان پایم را ضجه میداد . چشمانم برق میزد . من با یکی‌ از افراد پادگان دست در دست میدویدیم . آتش از هر سمت می‌‌بارید . فکر مانند پروانه‌ای از درون پیلهٔ ذهنِ پلیدم می‌‌پرید ، زیر سقف سالنی میرفت آنسوی مرزها . قلب شکسته‌ی من سازم بود . هرچه می‌شکست بهتر می‌نواخت . من به تنهایی‌ احتیاج داشتم . این تنهایی تار‌های ساز بود که در اتحاد با هم روح آدمی‌ را نوازش میکرد . معلوم بود پشت پرده ، کنار محراب ، گلهایی پر پر میشوند . رویاهایم کم کم حسّ  او را زنده میکرد . چهره‌اش آرام مرا نوازش میکرد . عشقش آهسته کنار من  ، با من ، پا به پای من ، تا خط مقدم می‌‌آمد . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد