من کناری ، گوشه ای منتظر ، در حال و هوای جنگی غریب - ولی زود هنگام - از سر تعصب به پناهگاهی به نام موسیقی پناه بردم . زیر سقفی پر از درد - در آشیانی غریب - فارغ از دوستی هایی پر از ملامت ، یک فرشته در عین مهربانی مرا به سوی خود جلب نمود . من ، او از یک وطن و تعصب ، اشتراکی زادگاهی داشتیم . من ، او کنار هم زیر آشیانی منتظر، در سایبانی بسوی آزادی ، موسیقی ِ غم را برای مردمانی با چهره هایی متفاوت از آنچه بودند ، مینواختیم . او ساز را نوازش می کرد . موسیقی به قدرت او حس آزادی در من می دمید ، مرا از رشته های زندگی می رمید .
ادامه...
[جالب بود...
شب را دوست دارم ...
چرا که در تاریکی ، چهره ها مشخص نیست !
و هر لحظه این امید ، در درونم ریشه می زند ...
که آمده ای ... ولی من ... ندیده ام !
kheili ghashang boood