109

109

MY VIRTUAL WORLD
109

109

MY VIRTUAL WORLD

مشقِ خاطرات من

در انتهای سالنی در اپرا گارنیه . میان موجی از بالرین‌ها ، صدای موحشی مرا فراخواند . فرصتی بود برای اجرای آن چرا که سالها با دستانم مینواختم . آرام دستانی ترک خورده را در کت زرشکی ام پنهان کردم . با قدم‌هایی‌ کوتاه ، گاهی گام‌هایی‌ بلند – متوشش - راهروی منتهی‌ به سالن اصلی‌ را طی‌ می‌کردم. ساز را در گوشه ای نهادم . زمزمه ای غریب زیر لبانی خشک آهسته تکرار میشد . دریاچه ای از قو روی سن رژه میرفت . صورتک‌های خیره به پرده حتی جرات پلک زدن را هم نداشتند . دیدگانم برق میزد . ناگهان حسّ عجیبی‌ در من به وجود آمد . چهره ای از دور لابلای پرهای قناری موجی از سپیدی را تقدیمم کرد . بهار در پیوند با آسمان ِ چشمم ، اشک را قرض می‌گرفت . اشکِ منتظر ، در انتهای این سرزمین ، تسلیم مشقی زیبا بود .مشقِ ِ خاطرات من با خطوطی غیر منظم ، در ذهن ِ من ، پراکنده مرا یاد نگاهی‌ می‌‌انداخت ، اولین نگاه . نگاهی‌ که می‌‌تواند سالها را در ثانیه‌ها خلاصه کند ، وابسته شدم به آنچه مرا به بازی طبیعت وا می داشت‌، وابسته به یک زمینی، من عاشق شده بودم . چهره‌اش را از من پنهان مینمود. غرق در نگاهی‌ شدم که میان موجی از بالرین ها گم میشد . احساس می‌کردم که او را به گونه‌ای در خاطراتم می‌شناسم . هر بار  نگاه به او پازلی از وجودیتم را تکمیل می کرد .


(..... [][][][][][][][][][] .....)

آسمان ناگهان در هم پیچید . داد و فغان مردم از کوچه شنیده میشد . همه چیز حال و هوای خاصی‌ پیدا کرده بود . با پای برهنه تا انتهای حیات دویدم ، دست و پاهایم را گم کرده بودم . دستم به زنجیر قفل در چسبیده بود . مادرم جیغ می‌کشید . مناره یِ مسجد پیش چشمانم تسلیم خاک میشد . انگار قیامت آماده باشد . هوا قرمز بود . صدای هولناکی به گوش میرسید که هر لحظه به من نزدیک تر میشد . همه جا آشوب بود . در ، ناگهان از پشت باز شد و مرا محکم به کنج دیوار حیات کوباند . پدرم مقابل چشمانم جان میداد . آتش از آسمان می‌ریخت . همه چیز در یک لحظه اتفاق می‌‌افتاد . اشک‌هایم بی‌ اختیار جاری شد . بر بالین پدرم نشستم . نبضش نمی‌زد . پشتم را نگاه کردم .مادرم روی ایوان با قامتی خمیده میان خاکستر‌ها روی زمین داغ افتاد . مادرم بی‌ هم نفس شده بود و نفس‌های آخرش را نثار روحی‌ مرده میکرد . همه‌چیز در هم ادغام شده بود . از روی تعصب آهنگ جنگ را در قلبم نواختم . کوله باری بستم و عازم راهی‌ شدم بی‌ انتها ....................