آسمان ناگهان در هم پیچید . داد و فغان مردم از کوچه شنیده میشد . همه چیز حال و هوای خاصی پیدا کرده بود . با پای برهنه تا انتهای حیات دویدم ، دست و پاهایم را گم کرده بودم . دستم به زنجیر قفل در چسبیده بود . مادرم جیغ میکشید . مناره یِ مسجد پیش چشمانم تسلیم خاک میشد . انگار قیامت آماده باشد . هوا قرمز بود . صدای هولناکی به گوش میرسید که هر لحظه به من نزدیک تر میشد . همه جا آشوب بود . در ، ناگهان از پشت باز شد و مرا محکم به کنج دیوار حیات کوباند . پدرم مقابل چشمانم جان میداد . آتش از آسمان میریخت . همه چیز در یک لحظه اتفاق میافتاد . اشکهایم بی اختیار جاری شد . بر بالین پدرم نشستم . نبضش نمیزد . پشتم را نگاه کردم .مادرم روی ایوان با قامتی خمیده میان خاکسترها روی زمین داغ افتاد . مادرم بی هم نفس شده بود و نفسهای آخرش را نثار روحی مرده میکرد . همهچیز در هم ادغام شده بود . از روی تعصب آهنگ جنگ را در قلبم نواختم . کوله باری بستم و عازم راهی شدم بی انتها ....................
باسلام
خسته نباشید وبلاگ قشنگی دارید.به سایت منم سری بزنید.سایت موزیک هستش.ما امکاناتی برای شما داریم تا بتونید وبلاگ و یا فروشگاهتون رو به همه معرفی کنید.تبلیغات متنی و بنری شما رو میتونیم داخل سایت بذاریم.منتظر حضور گرم شما در بین اعضا سایت هستیم.
باسلام
خسته نباشید وبلاگ قشنگی دارید.به سایت منم سری بزنید.سایت موزیک هستش.ما امکاناتی برای شما داریم تا بتونید وبلاگ و یا فروشگاهتون رو به همه معرفی کنید.تبلیغات متنی و بنری شما رو میتونیم داخل سایت بذاریم.منتظر حضور گرم شما در بین اعضا سایت هستیم.
عالى
20 boood